***معصومه ناز ما ******معصومه ناز ما ***، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
**فاطمه بانوی ما ****فاطمه بانوی ما **، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

معصومه ، مسافر بهشت

شکموی مامان و بابا

معصومه 8 ماه و چند روزه: سلام  دخترک ما وارد 9 ماهگی شده بود و دیگه خانمی و  شکمویی شده بود برای خودش بیا وببین .                 هر چیزی میدادیم بهت میخواستی دولپی بخوریش و امون نمیدادی . خیلی خوش غذا بودی خداروشکر .از چیزی بدت نمیومد عسلم تازه غذای ما رو هم میخواستی بخوری اما من میترسیدم و بهت نمیدادم. فقط از ماکارانی چندتا رشته میدادم دستت و کلی باهاش مشغول میشدی خلاصه این ماه اوج شکمویی تو بود نانازم . یاد گرفته بودی موش موشی میکردی و با دماغت ادا در میاوردی . با دهنت پوف میکردی و کف درست میکردی میخواستی با لبات بازی کنی وصداهای جال...
3 آبان 1391

عید نوروز

معصومه 7 ماهه: شب عید بود و من و بابایی بدو بدو کارامونو میکردیم یه شام خوشمزه (سبزی پلو با ماهی) درست کردم و با هم خوردیم البته شما فسقلی سوپ خوردیا شکمو. به هر حال شب شد سفره هفت سین رو چیدیم و خوابیدیم آخه صبح سال تحویل میشد .                                           راستی شب که خوابیدی به دست و پاهای خوشگلت لاک زدم برای اولین بار . خیلی ناز شدی . صبح که سال تحویل شد بابایی یه بوس دنده ازت کرد و عیدیتو داد . کلی با هم عکس ...
3 آبان 1391

7 ماهگی و کلی کار جدید

6 ماه و چند روزه : سلام ببخشید که اینقدر دیر کردم آخه اثاث کشی داشتیم از یه وبلاگ دیگه به اینجا . و کارای دیگه که بماند . حالا میخوام از 7 ماهگیت بگم عسلکم . دیگه خودت میتونستی بشینی و بازی کنی . اسباب بازیاتو میریختیم جلوت و کلی کیف میکردی که به همشون دسترسی داری البته هنوز پشتت بالش میذاشتیم که نیوفتی اما بعضی وقتا کج میشدی و کلی گریه میکردی. اداهات اونقد شیرین و قشنگ شده بود که دوست داشتیم ساعتها باهات بازی کنیم. شبا با بابایی میذاشتیم تو تاب و تابت میدادیم خیلی تاب خوردن رو دوست داشتی . یه صدایی مثل جیغ ولی جیغ نبود در میاوردی مثلا حرف میزدی .لپات رو پر میکردی و جیغ میزدی ما هم قند تو دلمون آب میشد به همه میگفتیم معصو...
2 آبان 1391

6ماهگیشو نمی دونی!!!!!!!!!!!

معصومه 6 ماهه: دخملمون تو 6 ماهگی به اوج تپلی خودش رسیده بود خداروشکر نه وزن اضافه داشت نه لاغر بود لپ همچون هلو دستا زردالو چشما نخودی وخوشمزه واااااااااااایییییی خیلی خوردنی شده بودی جیگرم. یواش یواش میتونستی بشینی. جلوت بالش میذاشتیم که نیوفتی اما بعضی اوقات کج میشدی و میوفتادی .الهی ! هوا سرد شده بود و دیگه نمیتونستم تنهایی ببرمت حموم بابایی هم دیر میومد میرفتیم خونه مامان جون یا زنگ میزدم اون میومد خونمون و تو رو میبردیم حموم .اونقد از حموم و آب بازی خوشت میومد که نگو میخواستی با انگشتات آب رو بگیری وقتی انگشتات رو باز میکردی و میدیدی آب نیست دوباره تلاش میکردی عسلکم. خیلی شیرین شده بودی و هر روز یه چیز تازه یاد میگرفت...
1 آبان 1391